Wednesday, July 18, 2012

شرح شهادت حضرت باب اعظم


شرح شهادت حضرت باب اعظم
یوم شهادت حضرت اعلی روحی لِدَمِهِ المُطَهَّرِ فداست. الیوم یومی است که آفتاب حقیقت در پس سحاب عنایت رفت. امروز روزیست که آن تن نازنین در خاک و خون غلطید. امروز روزیست که آن سینه بی کینه چون آئینه از هزار رصاص مشبّک شد. امروز روزیست که آن سراج الهی از زجاج جسمانی انفکاک نمود. امروز روزیست که ناله ملاءاعلی بلند است. امروز روزیست که اهل ملکوت با چشم گریان و قلبی سوزان در فریاد و فغانند...»
      در تبریز بلاانگیز قیامتی برپاست. خلقی بر بام و در منتظرند تا شاهد واقعه هائله ای گردند که تواریخ آینده آن را به نام شهادت قائم موعود ثبت و ضبط خواهد کرد. قبل از آن که ببینیم این خلقِ منتظر چه ها دیدند و ناظر چه وقایعی گشتند یک شب به عقب بر می گردیم. از یکی از حجرات محقر سربازخانه تبریز این زمزمه به گوش می رسد:
      «شکی نیست که فردا مرا قتل خواهند نمود. اگر به دست شماها باشد بهتر است و گواراتر. یکی از شماها برخیزد و با شال کمر مرا مصلوب سازد.» دعوت به قتل، تکلیف مشکلی است؛ علی الخصوص که از جانب محبوب عزیزی به عاشقان جان سوخته ای باشد. آنان که در وادی عشق قدم گذاشته اند و در شهرستان جان گشته اند؛ همه وقت شنیده اند که: « عاشقان، کشتگان معشوقند»؛ ولی آن شب در میان آن جمع دلداده چه رفته بود که محبوبی از شیفتگان خویش قتل خویش طلب می کرد. و محبوب اعلی در گوشه زندان آن شب از چهار نفر عاشقان باوفایش چنین خواست. شما اگر بودید چه می کردید؟
      آن چهار نفر نیز همه منصعق و مبهوت سر به زیر بنشستند و به زاری بگریستند. کسی را جرأت حرکت و یارای تکلّم نبود. لیکن ناگهان حضرت لنیس (محمد علی زنوزی) که سرحلقه شیدائیان طلعت اعلی بود برخاست و شال کمر را بگشود و گفت من حاضرم که انچه اراده تو تعلق گیرد عامل گردم؛ زیرا که:
عاشقان را برخود حکم نیست      آنچه فرمان تو باشد آن کنند
      دیگران از این شجاعت انیس که از نهایت خلوص و انقطاع او حکایت می کرد، یکه خوردند و او را منع نمودند؛ که چگونه رضایت به این جسارت دهی؟ آن دلداده باوفا جواب ملامتگران را به زبان حال چنین گفت:
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست     که هر چه بر سر ما می رود اراده اوست
      آری به راستی محروم بودن از انوار جمالش برای ما بسی صعب و دشوار، بلکه تحمل پذیر است؛ ولی چه که کنم که او اراده فرموده:
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق     ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
      محبوب اعلی که این فداکاری و روح اطاعت را در محمد علی زنوزی مشاهده فرمودند و میزان عشق و محبتّش را بسنجیدند، با تبسمی دلربا فرمودند که «این جوان فردا انیس من خواهد بود و جان خود را مردانه در راه من نثار خواهد نمود.»
فردا قبل از طلوع آفتاب، در وقتی که افق گلگون مشرق از روزی خونین حکایت می کرد، فراشباشی از جانب میرزا حسن خان، برادر «اتابک سفّاک و بی باک» به در حجره سربازخانه آمد تا طلعت اعلی را با آن کس از محبوسین که به حبّ او اعتراف کند و به حبل ولایش همچنان متمیّک باشد، به نزد مجتهدین شهر بَرَد و از ایشان فتوای قتل گیرد. طلعت اعلی به سه نفر از همراهان وصایت فرمودند که حضرتش را انکار نمایند تا اموری را که احدی بر آن مطلع نیست، بین خلق اظهار کنند؛ ولیکن انیس را که نغمه «یا سیدی اِنّی اُحِبُّ اَن اَکونَ مَعَکَ فِی الرَّفیقِ الاعلی و الاُفقِ الابهی» دمساز بود و مراتب عشق و عبودیت خویش را اثبات کرده بود، اجازه فرمودند که به محبّت و عبودیت بی نظیرش اقرار کند و در بلایای حضرتش شریک و سهیم باشد و به وی فرمودند مطمئن باش که با ما خواهی بود و از جامی که فردا به من می نوشانند، خواهی نوشید.
من نمی گویم سمندر باش یا پروانه باش      چون به فکر سوختن افتاده ای مردانه باش
      باری فراشباشی وقتی بیامد که حضرت رب اعلی با سید حسین کاتب مشغول نجوی بودند و بیاناتی می فرمودند. فراشباشی دست سید حسن را بگرفت و او را به سوئی کشید و گفت امروز، روز نزول بلاست نه هنگام نجوی. طلعت اعلی با هیمنه و جلال و اطمینان و وقار فرمودند که تا من سخنانی را که با او داشتم تمام نکنم هیچ قوه ای در روی زمین قادر نیست ادنی آسیبی به من وارد آرد و مرا از اراده غالبه ام باز دارد. فراشباشی از این بیان مندهش شد و جوابی نتواست داد؛ اما بالاخره دست به کار شد. اول آن چهار نفر را یک یک پیش مجتهدین تبریز برد تا هر کس را که اقرار کند، حکم قتل دهند. همه انکار کردند، مگر انیس که علناً عشق و ایمان خویش را بر زبان آورد. مردم را بر جوانی او دل بسوخت و هر کس سعی می کرد که بر زبان او کلمه ای گذارد که از آن رائحه ترک ایمان استشمام گردد و سبب استخلاص او شود و می گفتند سب و لعن لازم نیست فقط بگوی که من از این طایفه نیستم و عشق خود را پنهان کن و جان خویش برهان؛ او می گفت:
آخر به چه گویم هست از خود بی خبرم چون نیست      وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست
      و مرتباً فریاد می زد که « دین من آن حضرت است و ایمان من اوست و کوثر و جنت من اوست. »
آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم      اگر از خمر بهشت است و گر از باده مست
      ملامحمد ممقانی که او را چنین شیفته و شیدائی یافت، بگفت که این سخنان، علامت جنون تو است و لَیسَ عَلَس المجنونِ حَرَجُ. جواب داد که « ای آخوند تو دیوانه ای که حکم به قتل قائم آل محمد می دهی. من عاقلم که در راهش جان نثار می کنم و دین را به دنیا نمی فروشم. » پس از این گفت و شنود حکم قتل او را بدادند و او را به نهایت آرزوی دل و جانش برساندند. پس از او نوبت حضرت ربّ اعلی بود. ایشان را یک به یک نز مجتهدین بزرگ شهر چون ملامحمد ممقانی، میرزا باقر و ملا مرتضی قلی بردند و انان حتی به مقابله و مکالمه با حضرت نقطه اولی اَرواحنا لمَظلومیَتِهِ الفِدا نگشتند و حکم قتلی را که از قبل آماده کرده بودند به دست فراشباشی دادند. مقدمات همه فراهم بود. تیپ سام خان ارمنی در میدان حاضر، حکم قتل از سه تن از پیشوایان دیانت موجود و فرمان حکومت صادر؛ این همه برای آن بود که قائم موعود را شهید کنند و لعنت جاوید بر گردن خویش نهند.
      بقیه این داستان را همه کس می داند؛ الحاح سام خان نزد حضرت اعلی که وسیله طوری فراهم آید که او مباشر قتل ایشان نگردد؛ اصرار انیس در این که سرش در سینه مبارک باشد تا هدف بالایای محبوبش گردد؛ شلیک هفتصد سرباز؛ تاریکی روز از دود گلوله ها؛ به سلامت جستن انیس و غایب شدن حضرت اعلی از دیده ها ... مطالبی است که بر سر زبان ها است. همین قدر به اختصار می گوئیم که چون دود گلوله ها به مانند دل آن خلق غافل تیره و سیاه بود، فرو نشست و فراشباشی حضرت اعلی را در میانه ندید و انیس را به سلامت یافت به جستجو پرداخت تا آن که باالاخره حضرت اعلی را در همان حجره که قبلاً محبوس بودند دید که مطمئن و آرام به همان حال قبل با سید حسین کاتب که هنوز گرفتار بود، به نجوی و اظهار بیانات مشغولند. چون نظر مبارک به فراشباشی افتاد فرمودند « من صحبت خود را تمام نمودم ؛ حال هر چه می خواهید بکنید که به مقصود خواهید رسید. » در اینجا فراشباشی حالش دگرگون شد و از آنجا عازم خانه خود گردید. سامخان نیز طبل رحیل بکوفت و از میدان خازج شد و بگفت که اگر بندم از بند بگسلند، مباشرت به چنین عملی نخواهم کرد؛ زیرا من وظیفه خود را انجام دادم، دیگر خود دانید. آقا جان بیک خمسه ای که سرتیپ فوج خمسه بود، قدم پیش گذارد و بگفت « این کار را من می کنم و این ثواب را من می برم. » عاقبت این ثواب را که اَشَدِّ عِقاب در بر داشت، او برد و پس از آن که دود گلوله ها فرو نشست، برعکس مرتبه اول جسد مطهر حضرت اعلی و فدائی درگاه کبریا، جناب انیس مشبک و خون آلود چون شهد و شکر در هم آمیخت و جسم و روح آن حبیب و محبوب الی الابد به یکدیگر اتصال یافت.
      هیکل نازنین طلعت اعلی و انیس محبوب را پس از آن که از مصائب و آللام این جهان خلاص نمودند و ارواح آزادشان را به اعلی غُرَفِ جنان پرواز دادند، اجساد مطهرشان را در کنار خندق شهر بینداختند و چند تن محافظ بر آن گماشتند تا از دستبرد مردم مصون باشد. در این حال از آن وضع پرملال صورتی کشیده و از جسد ممزوج آن حبیب و محبوب پرده ای ترسیم کرده، در حالی که هیچ گلوله به پیشانی مبارک اصابت ننموده و رخساره زیبا و لبهای مبارک نیز از آسیب گلوله محفوظ مانده و آثار تبسم لطیفی هنوز در بشره مبارک آشکار بود. بازوها و سر میرزا محمد علی زنوزی نیز واضح و مشهود و مانند آن بود که محبوب خود را تنگ در آغوش گرفته و خود را سپر بلای حضرت مقصود ساخته. اگر صاحب دلی از آن جا می گذشت و این منظره جانگداز را می دید، از اعماق قلب محزونش می شنید که منادی قدسی با نغمه ای دلربا ندا می کند که:
      « یا بَقیّهَ الله قَد فَدَیتُ بِکُلی لَکَ و رَضیتُ السَّبَ فی سَبیلِکَ و ما تَمَنَّیتُ اِلا القَتلَ فی محَبَّتِکَ و کَفی بِاللهِ مُعتَصماً قَدیماً ... » 

 ..............................................................................................................
 
صوت شرح شهادت حضرت باب

برای دانلود فایل روی لينك زیر کلیک کنید:

http://special.aeenebahai46.info/special/shahadatebab1387/sounds/Tabriz.mp3

متن این صوت به صورت زیر است :
 

کوچه ها باریک،
قلب ها تاریک،
سایه شوم ستم پاشیده رنگ خون به روی مشهد اعلی،
تبریز بلا انگیز.
چشم و دل های خداوندان ظلم چون همیشه باز خوابیده.
در میان مردم عادی شهر،
این سخن گه گاه می آید به گوش،
ظهر فردا می کُشندش باب را،
حکم شرع اینست.
شاد می خندند بر خیز این خبر،
لیک ناله غم از دل یاران به اوج آسمان ها می رود چون دود،
ناله شان خاموش،
دستشان کوته ز هر کاری،
چشمشان گریان،
گریه شان بی اشک،
قلبشان دریایی از طوفان خون،
موج ها آرام.
در میان کوچه های تنگ تبریز بلا انگیز،
در میان چند داروغه نقطه اولی است می آید به چشم،
طلعت اعلی است می آید ز دور،
رأس بی سرپوش،
پای بی کف پوش،
چهره چون صبح بهار،
شاد شاد،
چشم ها دریای نور،
می درخشد پر سرور،
می درخشد پر غرور،
زیر لب گویان فدیت فی سبیلک یا بهاء،
روز روشن مهدی موعود را،
قائم آل محمد را به خواری می برند تا بگیرند حکم قتل از حجّت الاسلام ها،
آن یکی نادیده گفت،
حکم قتلش را نوشتم من ز پیش،
آن یکی تکرار کرد این جمله را،
سومین فتوا دهنده نیز گفت احتیاجی نیست دیداری دگر،
من نوشته ام حکم قتل باب را.
زان سپس سوی دگر حکم آمد،
حمزه می باید بگیرد جان باب،
چون که بشنید این سخن شد در غضب آن رادمرد،
گفت:
کار من جنگ است در میدان رزم،
من امیرم نیستم میر غضب تا بگیرم جان باب،
یک جوان بی گناه،
یک جوان بی پناه.
چون که بنشید این سخن میرنظام پس حسن را حکم قتل باب داد،
یک برادر حکم کرد یک برادر حکم راند،
پس حسن خان گفت:
سام خان ارمنی باید بگیرد جان باب،
چون که بشنید این سخن را سامخان،
همچو حشمت الدوله گفت: کار من جنگ است با روس و پروس،
من امیرم نیستم میر غضب تا بگیرم جان باب یک جوان بی گناه،
یک جوان بی دفاع،
گفت والی: حکم شرع این است و تو مجبوری از اجرای دستورات او.
سامخان در فکر رفت،
پس به سوی حضرت اعلی شتافت،
معروض داشت: ای که گویی مظهر حقّی،
من امیرم نیستم میر غضب،
من نمی خواهم که نام خویش را ننگین کنم،
دست خود با خون تو رنگین کنم.
لیک این چنین است حکم سلطان قجر،
امر شرع این است،
گر تو هستی مظهر ربّ جلیل،
کاری بکن،
نام من با این عمل ننگین مکن،
دستم من با خون خود رنگین مکن.
حضرت اعلی تبّسم کرد و گفت:
گر که در دل راست می گویی به من،
مطمئن بر فضل حق باش و برو آن چه می گوید آن کن،
من نجاتت می دهم.
سامخان ارمنی آرام شد.
سر فرو آورد و رفت.
شام آخر در رسید.
در فضای حبس اعلی بوی غم پیچیده بود.
در حضور حضرت نقطه دو کاتب با انیس بی قرار غرق در دریای احزان،
قلبشان نالان به زیر پتک غم،
چشمشان گریان ز ظلم ظالمان،
حضرت اعلی به ایشان گفت:
ای یاران من،
نیک می دانم که فردا وقت ظهر من به دست دشمنان امر حق می شوم کشته.
لیک مایلم جام فدا نوشم ز دست دوست
آیا کدامین از شما بر طبق میل می کند اقدام؟
می دهد جام فدا در دست من؟
آن دو کاتب مات و مبهوت از بیان حضرت اعلی،
اشک ریزان سر بپیچیدند از فرمان دوست.
زان میان آن انیس بی قرار،
عاشق بی قید و شرط،
راست برپا خواست و گفت:
جان فدای حضرت محبوب اعلی،
انت مولائی و من بنده فرمان گذار،
هر چه گویی، هر چه خواهی آن کنم،
گر که خواهی جان دهی با دست من در راه حق من غلامم،
بنده ام، فرمان برم،
من که باشم که میل خود بر میل تو رجحان دهم؟
آن کنم چون امر توست.
حضرت اعلی تبسّم کرد و گفت:
حد همین باشد وفا و عشق را.
مژده بادت ای انیس،
ظهر فردا در کنار من چو من جان می دهی در راه دوست،
آن که این آوازه ها از حضرت والای اوست.
مژده بادت تا ابد باقی بماند جسم تو با جسم من روح تو با روح من.
صبح فردا دور میدان فدا از مردمی غافل ز حق،
بر بام ها بر کوی و برزن موج می زد.
مردمی بینا و نابینا به دل،
مردمی با گوش سر بی گوش جان.
زان سپس میر غضب آمد و گفت:
وقت نجوا نیست کوته کن سخن، خیز و با من آی وقت مردن است.
حضرت اعلی به او فرمود:
ای میر غضب!
گر تمام قدرت دنیا مرا منع سخن گفتن کنند،
باز می گویم سخن،
تا به پایان آورم بر حسب امر حق کلام.
چون که بشنید این سخن میر غضب با تشدّد گفت یک بار دگر:
وقت نجوی نیست کوته کن سخن،
خیز و با من آی وقت مردن است.
دور میدان فدا از مردمی غافل زحق بر بام ها،
بر کوی و برزن موج می زد،
مردمی بینا و نابینا به دل،
با گوش سر بی گوش جان.
ربّ اعلی در کنار عاشق صادق انیس بی قرار بسته گردیدند با هم،
سوی دیگر سامخان ارمنی با هفتصد و پنجاه سرباز مسلح در سه صف،
مطمئن بر فضل حق فرمان آتش داد،
آتش!
چونکه دود حاصله از بین رفت،
غرق دریای شگفتی گشت خلق لا شعور،
چون که باب آنجا نبود و انیس در جای خود راحت و سالم به پا ایستاده بود.
عده ای فریاد بر آوردند این سحر است،
این جادوست.
عده ای گفتند: نه این معجزه است،
او مظهر حق است،
او به سوی آسمان ها پرکشید همچون مسیح.
عده ای گفتند: نه او در میان دود ها جان خود از معرکه بیرون بِبُرد،
یار خود تنها گذاشت،
او گریخت.
عاقبت آن مظهر امر خدا را در همان حجره کنار دوستانش یافتند،
حضرت اعلی سخن می گفت باز،
با دو کاتب حرف می زد.
چون که فراش حسن خان وضع را این سان بدید،
سجده کرد طالب عفو خدا گردید و گفت:
توبه کردم،
عذر می خواهم،
گناه من ببخش.
رب اعلی مظهر لطف خدا فرمود:
بخشیدم تو را.
باز سجده کرد.
زان سپس او اشک ریزان رفت و دست از ظلم خود کوتاه کرد،
شغل خود را ترک گفت.
آن دگر میر غضب آمد.
حضرت اعلی به او فرمود:
حاضرم تا که جان در راه محبوب بها قربان کنم.
هر چه می خواهی بکن بی گمان دست خواهی یافت بر آمال خویش.
باز بستند عاشق و معشوق را.
لیک جای سامخان ارمنی،
مردی دگر با نام آقا جان خمسه،
با فوجی همه از شیعیان با هفتصد و پنجاه سرباز مسلح،
در سه صف آتش گشودند.
عاقبت بر حسب گفتار رسول و آله،
قائم آل محمد شد شهید.
رمس اعلی،
جسم عاشق شد مشبک گوشت با گوشت،
استخوان با استخوان مخلوط گشت،
ناله غم از دل یاران به سوی آسمان ها شد چو دود،
ناله چون خاموش،
چشمشان گریان،
قلبشان دریایی از طوفان خون،
روز روشن چو شب تاریک گشت زان که طوفان بلا برخاست.
سایه شوم ستم پاشید رنگ خون بر روی مشهد اعلی،
تبریز بلاانگیز.
و اینک در سراسر پهنه گیتی،
هزاران مرد و زن،
از هزاران مرز و بوم،
از هر نژاد و رنگ و خون،
با دلی روشن زمهر نور دوست،
در ره اعلای امرش جان به کف آماده اند.
با سری گرم از می عشق خداوند فدا،
ربّ اعلی،
نقطه اولی،
مژده گویان این ندا در می دهند:
از پس صبح هدایت آفتاب حضرت ابهی عیان گردیده است. گر سعادت خواهی هیچ راهی نیست جز راه بهاء
.


 
مرثیه ای برای انتظار


برای دانلود فایل های صوتی "مرثیه ای برای انتظار" روی لينك های زیر کلیک کنید:




No comments:

Post a Comment