شرح حال جناب شیخ موحد به زبان خودشان
ایشان از علمایی بودند که قبل از انقلاب اسلامی ایران به دیانت بهائی ایمان آوردند. شنیدن زندگی نامه ایشان از زبان خود ایشان جالب و قابل تامل خواهد بود
http://www.youtube.com/watch?v=lzbXIv8AiG4
http://www.aeenebahai.org/node/2567
دانلود 13.3 مگا بایت كليك كنيد و بشنويد
مقدمه:
پيروان اوليه اديان، حتي اديان بزرگ غالبأ از طبقات و اقشار ضعيف و بي بضاعت و مهجور جامعه بوده اند. درطول تاريخ، بزرگان جامعه و افراد دانشمند و معتبر و معروف غالبأ با مظاهرمفدسه به مخالفت و معاندت پرداخته اند و همين پديده را دليل بر ردّوبطلان آن بزرگواران عنوان مي نموده اند . به فرموده قرآن همه انبيائ هميشه مورد اين اتهام بوده اند كه چرا پيروان آنان تنها جمعي از افراد ضعيف و نادان و اراذل خلق بوده اند و علماي دين از پذيرفتن دعوت آنان سرباز زده اند.
دين بابي و بهايي تا حدود زيادي اين روند و اين سنّت قديمي اقوام گذشته را پشت سر نهاد؛ چون به شهادت تاريخ، جمع كثيري از اقشار مختلف جامعه به آن ها گرويدند . در اين ميان نقش علماي طراز اول شيعه در شكل گيري ابتدايي آن ها بسيار بارز است . حضرت بهاءالله در كتاب مستطاب ايقان درباره حدود 400 نفر از علماي شيعه كه به ظهورجديد گرويدند، سخن گفته اند . اين جريان به دوران اوليه پيدايش اين ديانت منحصر نمي شود و اگر چه به دلائل مختلف اين روند، در دوران هاي بعد ، از شكل اوليه آن بدر آمد ، اما هرگز قطع نشد و در مقاطع مختلف بين علما و مجتهدين ادامه داشت . جديد ترين جلوه هاي اين جريان، نمايش شكوهمند فاضل دانشمند جناب محمد شيخ موحد بود؛ مردي برخاسته از قلب حوزه علميه قم كه يكي از دو حوزه معتبر عالم تشيع بحساب مي آيد؛ كسي كه وسوسه هاي عالم مادي و ابهت و عظمت دنياي روحانيت شيعه او را از جستجوي حقيقت منع نكرد ؛ راد مردي كه با تلاش خستگي ناپذير راهي ديگر پيمود و در عمل نشان داد كه به تقليد كوركورانه معتقد نيست .
در سال هايي كه روحانيت شيعه با تمامي قدرت خود بر كشور ايران مسلط بود وحتي نهاد سلطنت آن زمان، به نحو بارزي از موقعيت شكوهمند آنان بيم و هراس داشت، اين شيخ بزرگوار با قيامي عاشقانه در قلب حوزه تدرس خود و در جمع علما با نهايت شجاعت و بي باكي و دليري به اعلام علني و اظهار باورها و يافته هاي جديد خود كه آن را حاصل سال ها تلاش و تحقيق خوانده بود، پرداخت و با صراحت تمام و با عشق و انجذابي بي نظير به حقانيت همان پديده اي گواهي دادكه سال ها مورد غضب و نفرت اهل آن زمان و نيزمردم جايگاه رشد و نشو و نماي خويش، بود .
توقع اين بود كه حقيقت هر چه باشد، حداقل شجاعت بي نظير اين عالم جليل القدر كه تسلط كامل به اسلام و قرآن و علوم حوزوي داشت و بسياري از علماي فعلي در مكتب او پرورش يافته و همگي بر تسلط او به علوم اسلامي اذعان داشتند، مورد ستايش قرار مي گرفت . اما به خاطر نفوذ علما بر همه اركان ايران از جمله دولت و سلطنت ، اين حماسه در توطئه سكوتي سنگين گرفتار شد و مانند بسياري از اتفاقات بزرگ ديگر درجريان رويارويي ديانت بهايي با تشيع، از ديد تاريخ نگاران و وقايع نويسان و محققان ريز و درشت، آگاهانه و يا نا آگاهانه، مخفي ماند. ايشان، به طور معجزه آسائي از سال هاي پر التهاب 43 به بعد، جان به در برد؛ اما تقدير گويي اين امر را فقط چند سالي به تأخير انداخت . دشمني ديرينه باظهوربديع، بعد از انقلاب اسلامي مجال بروز يافت و افرادي كه در گذشته آزار و اذيت او را وجهه همّت خود ساخته بودند ، به عنوان يكي از اولويت هاي اصلي وظايفشان، كار نيمه تمام خود را به اتمام رساندند . ابتدا وي را ربودند و چون او را هنوز بر سر ميثاق ديرين خود يافتند، نتوانستند مجبور بر تبرّيش نمايند و در عين حال در مصاف بحث هاي علمي و منطقي، عاجز از اسكات و اقناع وي شدند؛ آنگاه همچون هميشه، به حربه ديرين وننگين خود متوسل شدند و آن وجود نازنين را به بهانه هاي بي اساس، به قتل رسانيدند .
چندين سال بعد از آن واقعه، قلم به دستي نسبتأ ناشناس در سايت آبي آسماني تئوري جديدي درباره قتل اين ابر مرد ارائه كرده و سكوت چندين ساله ( و البته از سر نا چاري) را شكسته است . تئوري ايشان حاوي مطالب مهمي است كه بايد مورد نقد و بررسي قرار گيرد . لذا ذيلأ به اين امر پرداخته مي شود ، باشد كه گوشه اي از ارزش هاي انكار ناشدني حيات پرافتخارآن شهيد راه حق و مدافع حقيقي آزادي بيان و مصداق بارز و نادر صداقت و ايمان، نمايانده شود .
جمعه ، 17 مهر ، 1383
سايت آبي آسماني
شيخ واقعأ بهايي
سلام، چند روز پيش كه مصيبت فوت عزيز از دست رفته مون پيش اومد باز موقعيت مغتنمي شد كه بستگان دور و نزديك رو يك جا زيارت كنيم؛ نمي دونم چي شد كه رحيم آقاي ذوالانوار جوياي احوال پسر بزرگ شيخ محمد علي موحد شد كه رئيس مدرسه آقاباباخان شيراز بوده، پدرم و آقاي مكارم و خيلي از علماي شيراز زير دست او تربيت شدند. در جواب عارض شدم كه از ابوي شنيدم اوائل انقلاب به جرم تبليغ بهايي گري اعدام شده. رحيم آقا گفت مي دوني كي اون رو بهايي كرد؟ گفتم نه و بعد كاشف به عمل اومد كه رحيم آقا رفيق گرمابه و گلستان يارو بوده . شيخ موحد(منظورپدرجناب موحداست) به اجبار بچه رو به اخوندي مي فرسته. بعد هم براي ادامه تحصيل روونه اش مي كنه قم. پدر، اون رو خيلي تو فشار مي گذاشته و احتمالأ خواب شيخ العلمائي شيراز رو براش ديده بوده. اما ادامه ماجرا ؛ پسر بزرگ در درسها پيشرفت خوبي مي كنه؛ مجتهد مسلم و ...ميشه؛ تا اينكه تقش در مياد بواسطه يك دختر بهايي از راه به در شده و بعد هم بهايي. تعريف كرد جلسه اي با حضور علماي طراز اول شيراز برگزار مي شه تا بلكه پسره رو به راه بيارن در اون جلسه پدر رو به بچه مي كنه كه بابات به عزات بشينه چرا بهايي شدي و بچه جواب مي ده تو من رو بهايي كردي كنايه از فشارهاييه كه مي آورده تا اونو مقدس كنه. راستي ما تا به حال از اين كارها كرديم ؟ پدر تعريف مي كرد يارو با توجه به اطلاعات جامعي كه از كتب اسلامي داشت جلسه مناظره مي گذاشته و مسلمونهاي متوسط يا كم اطلاع رو بهايي مي كرده تا اينكه انقلاب مي شه. خبر به خلخالي مي رسه. تو زندان خلخالي مي ره و ازش مي خواهد به اسلام بر گرده. اون نمي پذيره و مرحوم خلخالي في المجلس مي خوابوندش و متكايي روي كلش مي ذاره و يك تير خالي مي كنه. راستي هر كاري راه و چاهي داره. به خيلي از اين مأمورين امر به معروف بايد گفت مرا به خير تو اميد نيست؛ شر مرسان. يارو يك گناه داره مي كنه، تا كافرش نكنن دست بردار نيستن. پيامبر چطور با رفتارش از هيچ همه ساخت و ما ... در اينكه اون شيخ بهايي بايد اعدام مي شد حرفي نيست؛ چون با اختيار به گمراه نمودن مردم مشغول بوده و به عبارت اخري رفتار بد پدر موجب سلب مسئوليت فرزند نمي شه و انسان در مقابل تمام افعال اختياريش مسئوله؛ اما بحث در اينه كه چرا كساني مثل اين پدر كه شرايط گمراهي رو فراهم مي كنن تنبيه نمي شوند؟ آيا بدررفتاري هاي عوامل انتظامي و امنيتي در دين گريزي نسل جوان ما مؤثر نبوده؟ مگر از يك انسان تحقير شده و عصبي چه توقعي مي توان داشت غير از فرياد .
نوشته شده در ساعت 5:30 توسط شهاب شيرازي
http://abiasemani111.persianblog.com/1383-7-abiasemani111-archive.html
سايت آبي آسماني
اما موحدواقعاكه بود؟
در اين سايت به مطالبي برخورديم كه قسمتي از زندگي و سرنوشت عالمي جليل و مجتهدي بزرگ كه در رديف وقايع مهم تاريخ بلكه كيمياي تاريخ است، به دست فردي بي اطلاع و نا آگاه و بي خبر از واقعيت امر ، چنان تحريف شده كه براي دوستان و نزديكان و آشنايان اين عزيز، بسيار آزار دهنده و تأسف بار بود .
با اينكه اين گونه زشت گويي ها كه در اين حد از بي حرمتي بيان مي شود، شايسته پاسخگويي نيست؛ اما به جهت اهميت موضوع و دسترسي به نواري كه شرح كامل اين ماجراي دلنشين و اين داستان شورانگيز را بازگو مي كندو از خود صاحب داستان به جاي مانده و در دسترس عموم است- كه طبعأ ديگر هر حرف و سخني بعد از آن مردود و بي اعتبار است- بر آن شديم كه قسمت هايي راكه در اين سايت تحريف شده، از بين صحبت هايي كه در نوار ضبط شده استخراج نموده، در اختيار علاقه مندان به حقيقت و طالبان واقعيت اين ماجرا قرار دهيم؛ تا نوهوساني ديگر، اينچنين قصد ورود به اين فضاي مقدس ننمايند و جولانگاه خود را در مكاني ديگر بيابند .
آنچه در مخيله ناقل چنين سخن هائي به ناروا فرو رفته ، اينكه انگيزه اين شيخ در تحول فكريشان واقبال به امرجديد،دو چيز بوده است ؛ يكي سخت گيري هاي پدر و ديگري عشق و علاقه نسبت به يك دختر بهايي . اما بياييد شرح اين ماجراي شورانگيز را از زبان خودايشان بشنويم :
« من محمد شيخ موحد ، پدرم از علما ومجتهدين شيراز، خودم از كودكي به روحانيت و معنويت علاقه وافري داشتم و به همين خاطر براي ورود به حوزه ديني در دوره دبستان تابستان ها را به فراگيري زبان عربي مي گذراندم . بعد از اتمام دوره ابتدايي وارد مدرسه اي كه پدرم مدرّس آن مدرسه بود ( مدرسه اقاباباخان ) شدم . من براي علما و روحانيون مقام والا و مقدسي قائل بودم، به طوري كه نه فقط آنان را مقدس از گناه مي پنداشتم؛ بلكه معتقد بودم كه آن ها حتي فكر گناه را هم نمي كنند.
دوره سطح را در آن مدرسه گذراندم و بعد از اتمام اين دوره، بلافاصله به تدريس آن مشغول گشتم . قبل از اينكه جهت ادامه تحصيلات و فراگيري درس خارج، به قم بروم ملاحظه نمودم كه درسي در زمينه اصول دين در حوزه ها تدريس نمي شود و اين درس كه به مراتب مهم تر از فرعيات و علم احكام است ، متروك مانده ؛ لذا خود به شخصه در صدد كسب مقدمات اين تحقيق؛ يعني كلام و فلسفه و عرفان برآمدم كه اين مطالعات 6 سال طول كشيد . در اين مدت به حقايق بسياري رسيدم كه افكارم را از هر جهت دگرگون ساخت و به جدّ دريافتم كه حقيقت غير از آن است كه ما در فضاي دين باور ميداشتيم . بسياري از ابهامات در مورد اساسي ترين مواضيع ديني از قبيل ، موضوع قيامت ، بدايت خلق ، معجزات ، ولايت ، تجديد احكام ،تجدد ظهورات و... . براي من تا حدودي روشن شد؛ اما باز مطالبي بود كه پاسخ آن ها را هنوز نيافته بودم . زماني كه گرماگرم تدريس در حوزه علميه بودم، به كتاب رديه اي به نام مدعيان مهدويت كه در دست يكي از شاگردانم بود ، برخورد كردم ؛ عكس روي جلد كه نشان از مظلوميت مخصوصي داشت و وضعيتي رقّت بار را نشان مي داد، انگيزه مطالعه كتاب را در من دو چندان نمود . كتاب را از او گرفتم و نظري در آن انداختم . تصادفأ صفحه اي آمد كه مؤلف كتاب بيانات يك مجتهد مشهور به نام ملاحسين بشرويه اي را كه به سيد باب مؤمن شده بود، نقل مي كرد؛ آنجا كه اصحاب را انذار و هدايت مي نمود كه :
«اي ياران رسم دين داري با آئين دنيا پرستي ، سازگار نيست و از بدو ايجاد عالم ان كساني كه دم از حقيقت و واقعيت زدند، تا از جان و مال و عيال نگذشتند كاري از پيش نبردند ؛ حضرت سيد الشهداء تا از جان خود و فرزندان و اصحاب نگذشت ، شجره محمديه را آبياري ننمود؛ پس ما نيز بايد چنين كنيم و در راه حضرت صاحب الامر از هر چه هست بگذريم و تا چنين نكنيم كاري از پيش نخواهيم برد .»
اين بيانات براي من بسيار تعجب آور و باور نكردني بود . من قبلأ در مطالعاتم در مورد اديان ديگر ، كتاب هاي آسماني آن ها را با دقّت مطالعه مي نمودم ، اما در مورد آئين بهايي ، به جهت ذهنيت بدي كه در مورد آنان بود ، آن را قابل مطالعه نمي پنداشتم . برخورد من با اين فقره از بيانات كه در كتاب رديه نقل شده بود، در من تأثيري شگرف گذاشت؛ بالاخص كه متوجه شدم اينها نقل قول از عالمي بزرگ از طايفه شيخيه است كه جانش را در اين راه گذاشته و به قصد دفاع از باورهايش دليرانه همراه با اصحاب ، با قواي عظيم دولت قاجار مي جنگيده و پايداري بي نظيري از خود نشان داده است . اين موضوع حداقل اين واقعيت را به من فهماند كه انچه را كه بطلانش را اظهر من الشمس گفته بودند ، من آن را قابل مطالعه يافتم . كتاب را از او گرفتم و تا سپيده صبح در منزل به خواندن آن مشغول بودم ، فرداي آن روز مصمم شدم كه آئين بهايي را شخصأ مطالعه و تحقيق كنم . دسترسي به كتاب بهاييان برايم مقدور نبود ، تنها چند كتاب مهم آنان را در يك كتابخانه عمومي شهر پيدا كردم كه توانستم مطالعاتم را شروع كنم .
در حدود يك سال تمام بدون وقفه در تمام ساعاتي كه كتابخانه باز بود ، من مشغول مطالعه و تحقيق در كتاب هاي بهاييان بودم . آنچه در اين تحقيق به من نيرو مي داد و باعث گرديده بود با جديت بيشتري اين كار را تعقيب كنم ، اين واقعيت بود كه در زماني كه به مطالعات اصول دين مشغول بودم به مواردي برمي خوردم كه باور آن ها برايم سخت مي نمود و با اينكه پس از مدتي فهميدم كه جملات و نصوصي كه در مباحث اصولي آمده، مفاهيم ديگري غير از آنچه ما مي انديشيم دارد وبه بسياري از اين واقعيت ها هم رسيده بودم ؛ اما باز اشكالاتي مهم براي من باقي بود . تحقيق در اين كتاب ها اين نويد را به من مي داد كه اولأ آنچه فهميده بودم درست بوده و در ضمن، باقي اشكالات خود را هم كه تا آن زمان كسي را قادر به رفع آن ها نمي يافتم؛ در همان كتاب ها يكي پس از ديگري (پاسخ هايشان را) پيدا مي كردم.
تا اين مقطع از زمان هنوز به كتاب ايقان برخورد نكرده بودم . برخوردم به كتاب ايقان ، نقطه عطفي در مطالعاتم گرديد ، زيرا اين كتاب به كلي مرا دگرگون نمود و تأثيراتي شگرف روي من گذاشت؛ به گونه اي كه از آن موقع به بعد تصميم گرفتم در مورد اعمال ديني ام جانب احتياط را پيش گيرم و احتياطأ اعمال بهايي را هم همراه اعمال اسلامي انجام مي دادم.
كتاب ايقان داراي رموز فتح و گشايش ابواب كتب مقدسه قبل است ، كه بدون اين كتاب اين ابواب بر روي هيچ كس مفتوح نيست و همه انديشمندان حيران و سرگردان به مباحث مختلف و متناقض در مورد مطالب مندرج در اين كتب مي پردازند . اين كتاب وحدت و انسجامي عجيب را بين حقايق مندرج در اين كتب ايجاد مي نمايد . صدها عالم اسلامي از طريق مطالعه همين كتاب به حقانيت اين شريعت پي برده اند .
پس از اطميناني كه من از بُعد علمي و استدلالي پيدا كردم، آرزو نمودم كه خداوند با نور ايمان و مكاشفات روحاني هم قلبم را منور گرداند و اطميناني فراتر از علم اليقين به من عنايت نمايد كه اين مسئول مستجاب شد و در يكي از شبهاي عزيز؛ يعني شب قدر، به اين مرحله از يقين فائز گشتم.
در پايان مطالعاتم زماني كه از كتابخانه خارج مي گشتم به ياد دارم كه مي خواستم به دو طايفه ناسزا بگويم ، يكي به علما و يكي به بهاييان . به علما بگويم احسنت احسنت بر شما ، اين بود معني كفر و شرك ، اين بود معني ضلالت و ارتداد و فساد ، اين بود معني بي ديني و بي خدايي... . به بهاييان بگويم دستتان درد نكند، خوب وصيت پيامبرتان را عمل نموديد ، شما نبايد به فكر ما مي بوديد و از يك طريقي ظهور اين واقعه عظيم را به گوش ما مي رسانديد؟ آيا ما بايد خودمان از كتاب رديه به اينجا راه پيدا مي كرديم؟»
جلسه اي كه آقاي ذوالانوار مدعي شد ه اند كه ايشان با علما داشتند درست است ، اما مباحث مطرح شده در آن جلسه را بهتر است از توضيح خودشان در نوار بشنويم .ايشان پس از اطمينان و ايمان كامل به يافته هاي خود ، به جهت ملاحظه پدرشان و دليل ديگري كه در اين مختصر نمي گنجد ، تصميم مي گيرند تا زماني كه مطمئن نشوند اعلام اين امر مورد رضاي خداست از ابراز آنچه در دل دارند فعلأ خودداري كنند ؛ اما ديري نمي پايد كه اين تصميم به تصميمي سرنوشت ساز و محير العقول تبديل مي شود. ايشان پس از بروز حادثه اي روحاني با نيرويي برتافته از عشق الهي و با اراده اي آهنين، قاطع و مصمم، به قصد اعلان علني وارد مدرسه علميه مي شوند. در يك روز جمعه كه زائرين بي شماري در حرم حضرت عبدالعظيم مجتمع بوده اند، در مدرسه علميه برهان كه در جوار اين حرم واقع است، شاگردان خود را صدا زده و همه را در يك مكان جمع نموده، با شجاعت تمام ، آنچه را كه يافته بودند اظهار مي دارند و آن ها را از آنچه در اين مدت پيش آمده به تمام و كمال ، صريح و بي پرده آگاه مي سازند . شاگردان همه مات و مبهوت مي مانند تا جايي كه قدرت تكلم از آن ها سلب مي شود و جز سكوت و حيرت عكس العملي از آنان بروز نمي نمايد و جرأت هيچ سؤال و پرسشي از استاد خود نمي يابند . ولوله اي عجيب در حوزه هاي ري و قم و نجف بر پا مي شود ، علماي قم جهت تصميم گيري تلگرافي به شيراز به مرحوم شيخ محمد علي پدر ايشان مي زنند و ايشان را براي تصميم گيري به طهران فرا مي خوانند .
قبل از ورود به مدرسه علميه برهان، آن طور كه بيان نموده اند هرگز خيال نمي كردند كه از اين مدرسه ديگر زنده بيرون بيايند . لكن به خاطر شوك ناگهاني كه به طلاب و ساكنان مدرسه وارد شده بود و اخذ هر گونه تصميمي را از آنان سلب نموده بود، آن شب را آزادانه در فضاي مهتابي در سبزه زارها و تپه هاي خارج شهر سپري مي نمايند . فرداي آن روز به قصد اخبار به همشهريان وديدار از خانواده راهي شيراز مي شوند ، در شيراز به جهت مسافرت پدر به طهران اجبارأ به منزل دايي شان مي روند، دايي شان هم كه از معممين شيراز بودند عليرغم اطلاعشان از حقيقت حال، از ايشان به گرمي استقبال مي نمايند و حقايقي را در تنهايي به ايشان گفته اند كه بسيار شنيدني است .
جلسه اي كه آقاي ذوالانوار آن را با آب و تاب بيان نموده اند در همين منزل دايي تشكيل شده بودكه درآن علما مجتمع شده، با ايشان ملاقات نموده اند . در اين جلسه همان طور كه گفته شد پدرشان حضور نداشته اند و دليل ورود ايشان به اين خانه هم همين بوده كه پدر و مادر را به طهران احضار نموده بودند؛ بنابراين، سؤال و جوابي بين ايشان و پدر كه تمام مقاله آقاي ذوالانوار حول اين ادعا دور مي زند، طبعأ صورت نگرفته؛ اما ملاقات پدر با ايشان به طور خصوصي و سؤال و جوابي كه رد و بدل شده، در محل ديگري بوده كه به آن اشاره مي نماييم.
باري در اين جلسه كه علما حاضر بودند ، مباحثاتي تند صورت مي گيرد و بر خلاف گفته هاي ذوالانوار كه واقعه را به طوري بيان نموده كه گويا ايشان خود را بدبخت و ذليل معرفي نموده اند؛ بر عكس، ايشان در نهايت شجاعت و شهامت خود را مؤمن به اين آئين معرفي نموده ، در اظهار ايمان و پايبندي به باور خويش خود را راسخ و مصمم نشان مي دهند و به آن ها اعلان مي نمايندكه سر سوزني از حق و حقيقت و آنچه بالحق و بازحمت فراوان به دست آورده، كوتاه نخواهم آمد و از هيچ كس و هيچ مقامي هم ترس و خوف به دل راه نمي دهد. به حضارهم مي گويد هر كاري از دستشان بر مي آيد انجام دهند.
در اينجا گفتني است كه به صورت شفاهي از ايشان شنيده شده كه گفته بودند : «در دوراني كه مومن به ديانت بهايي گشتم و احدي از اين واقعه جز خداي بزرگ خبر نداشت ، خواندن كتابهاي تاريخي بهاييان مرا به اين حقيقت آگاه مي نمودكه باعلم واراده خوددارم به چه كار پر مخاطره اي دست مي زنم و با پاي خود به چه وادي خطرناكي قدم مي گذارم . اين آيه از كتاب اقدس هشدار بزرگي به من بود [ليس هذا امر تلعبون به باوهامكم و ليس هذا مقام يدخل فيه كل جبان موهوم. تالله هو مضمار المكاشفه و الانقطاع و ميدان مجادله و الارتفاع لايجول فيه الا قوارس الرحمن الذين نبذوا الامكان].
«اين امري نيست كه بازيچه اوهام شما باشد و اينجا جايي نيست كه هر بزدل موهومي بتواند بدان راه يابد . قسم به خدا كه اينجا عرصه مكاشفه وانقطاع وميدان مجادله وارتفاع است كه درآن حولان نمي كنند؛ مگرسواركاران الهي؛ كساني كه ازعالم امكان چشم پوشيده اند .»
لذا فهميده بودم كه بايد خود را براي مقاومت و مقابله با شديدترين بي رحمي ها آماده كنم . از اين رو استقامت در مقابل شكنجه ها و سختي ها را براي خود امري لازم مي دانستم و بدين سبب وقتي خواستم لوزه ام را عمل كنم از جراح بيمارستان خواستم كه بدون استفاده از داروي بي حسي مرا عمل نمايد تا از اين طريق به سختي ها عادت نمايم و تجربه كنم تا بتوانم در مواقع بروز بلايا مقاوم و سربلند بمانم.»
باري علما در آن جلسه وقتي به جدي بودن و حساسيت امر واقف مي شوند به اين نتيجه مي رسند كه ايشان با اين بي پروايي و بي باكي به احتمال زياد به دست متعصبين كشته مي شود ، لذا نامه اي به دادستاني مي نويسندمبني براينكه ما او را مي شناسيم؛ او آدم بدي نيست و به زودي بر مي گردد. الآن اگر مردم بفهمند، او را مي كشند و به نفع بهايي ها تمام مي شود. بايد يك طوري او حفظ شود. بهتر است او را به بيمارستان رواني منتقل كنيد .
باري در اين بيمارستان رواني بود كه پدر به ملاقات ايشان مي رود؛ گفت و گويي هم كه شده در اينجا به صورت انفرادي صورت گرفته و آقاي ذوالانوار درآنجا نبوده كه بتوانددرباره آن اظهار نظر نمايد. پس بهتر است اين گفتگوي به ياد ماندني را از زبان خود ايشان بشنويم :
« پدرم به من گفت: من آرزوها و اميدهاي زيادي به تو داشتم اما فكر نمي كردم اين گونه باعث ننگ من شوي ، من هر كجا مي رويم سر افكنده هستم . من به پدر عرض كردم: آنچه شما تصور مي كنيد باعث ننگ شما شده به علت احتجاب شما از حقيقت است ؛ روزي كه حقيقت بر شما گشوده شود خواهيد فهميد آنچه را باعث ننگ مي پنداشتيد همان بزرگترين افتخار شما خواهد گشت. تاريخ اين واقعيت را براي ما مكرر نشان داده است ولي ما هرگز عبرت نگرفته ايم . در تمام دوره هاي ظهور انبياء پدر و مادر و اقوام مومنان اوليه ايمان آن ها را ننگ مي پنداشتند؛ اما تاريخ نشان داده افتخاري كه براي اين قهرمانان عالم به يادگار مانده، مربوط به همان حقيقت جديدي بوده كه مردم آن را در ان محيط تنگ، ننگ مي شمرده اند. اما پدرم با اين حرفها آرام نگشت و شروع به گريه كردن نمود؛ من تا آن زمان گريه پدر را نديده بودم و براي يك لحظه به خاطرم خطور نكرده بود كه در تصميمم تجديد نظر كنم ؛ اما گريه پدر مرا سخت تحت تأثير قرار داد و باعث شد به او پيشنهادي بدهم و گفتم من براي رضاي خدا و خشنودي او كه از هر چيزي برايم مهمتر است، به اين راه قدم گذاشته ام و مي بيني كه جز جانبازي و از دست دادن مقام و منصب و وارستگي و محروميت و زحمت حاصلي ندارد. اگر شما فكر مي كنيد كه رضاي حق در اين باشد كه من به خاطر شما همانند دو سال گذشته از ابراز باورهايم صرف نظر كنم ، بسيار خوب شما كه سخت يه استخاره اعتقاد داريد ، بياييد من و شما با هم در اين موضوع از قرآن استمداد طلبيم و با تفأل به آيات قرآن از خدا بخواهيم كه راه درست را به هر دوي ما نشان دهد . اگر قبول مي نماييد خودتان قرآن را برداريد و تفأل بزني. ايشان قرآن را باز نمود و پس از تفأل اين آيه آمد : و آتينا موسي الكتاب فيه . پس از تلاوت اين آيه مباركه بنده به پدرم عرض نمودم اگر هنوز ابهامي داريد شما كه خود شيعه هستيد و ائمه را قبول داريد و خودتان هم مي دانيد كه توضيح اين آيه توسط حضرت صادق چيست و بيان آن بزرگوار را در تفسير اين آيه براي يادآوري او خواندم و سؤال نمودم آيا غير از اين است كه گويي ان بزرگوار الآن حي و حاضر است و درست وصف الحال من و شما و پاسخ سؤال ما را مي دهد بعد از اين صحبت ها بدون هيچ پاسخي، پدرم جلسه را ترك گفت و رفت.»
از طريق ديگر مي توان گفت تصور نويسنده اين مقاله كه دليل روي آوردن به جامعه بهايي را سخت گيري پدر در فضاي طلبگي دانسته بسيار خام است؛ زيرا شخص عاقل به اندك توجهي درمي يابد كه براي يك عالم مجتهد با اين موقعيت و امكانات چه جايي بهتر از جا و مكان خودش متصور است كه به راحتي پردازد و آسايش نمايد؛ مگر اينكه مشاعرش معيوب و ديوانه باشد كه از جاي خود كوچ كند و به جامعه اي روي آورد كه 160 سال است جز محروميت و حبس و زجر و شكنجه و تبعيد و ناامني و وحشت و ظلم و دربدري و آوارگي و سلب حقوق و غارت اموال و منع از پيشرفت در اين مملكت نداشته و شايد همين موضوع و معماي كور كه براي علما با معيار موجود ظاهري قابل درك نبوده، همه آن ها را به اين نتيجه رسانده كه هر چه زودتر او را بايد رهسپار دارالمجانين نمايند .
اتهام ديگري كه آقاي ذوالانوار زده اند كه به راستي قلم ازذكرآن حيا مي كند اين نسبت هاي سخيفه را در حق چنين شخص جليل بنگارد؛ اين است كه دختري بهايي ايشان را از راه به در كرده است. انسان واقعأ متحير مي ماند كه چگونه واقعيت هاي زيبا و شور انگيز، وقتي به زبان اين مردم مي خواهد بيان شود به چه نحوي تعبير و تبديل مي شود و به چه وجهي كريه و زشت نموده مي شود .
يكي از اين واقعيت ها كه بسيار تحسين برانگيز است زندگي پر ماجراي اين شيخ جليل القدر است كه چگونه در عالمي كه هيچ راهي به جايي نبوده و هزاران هزار نفوس از عالم و جاهل همه و همه، در حدي در فكر ثابت معتكف و متعبد مانده، از تحرك و پويايي بي خبر بودند؛ حال در اين فضاي محدود اين چنين تفكري پويا و جوياي حقيقت خلق شود و اينگونه جهش و حركت نمايد و به مقامي كه به مخيله احدي نمي گنجد خود را برساند . وضعيت اين شخص به جهت اين پديده نو از افتخارات تاريخ است و تا ابد مخصوص ايشان خواهد ماند؛ زيرا نمونه مشابه آن به ندرت ديده شده ، نه در مسيحيت و نه در يهود و نه در اديان قبل از آن كه شخصي بدون اينكه كسي از جامعه پوياي ديني با او صحبت كند و يا ارتباطي حاصل شود؛ خود به شخصه در مقام طلب و تحقيق برآيد و با جد و جهد محبوب و مقصود خويش را در جايي كه هزاران فرسنگ با آنچه در آن نشو و نما نموده ، پيدا كند و آن را با همه مخاطراتي كه با آن محاط شده پذيرا شده، با آن مأنوس گردد و عاقبت تا سر حد جان جهت پاسداري از يافته اش استقامت نمايد .
حال اين حادثه عظيم را كه به يك خواب و رويا بيشتر شبيه است و هر كس مي شنود انگشت حيرت به دهان مي برد، به يك امر مذموم و خلاف شرع تنزل دادن و چنين مقام عظيمي را در چنين سطحي پايين آوردن حقيقتأ بي انصافي است و شخص خدا پرست هرگز راضي نمي شود آنچه مطمئن نيست و از اين و آن و دشمنان شنيده نسبت دهد . اگر آقاي ذوالانوار حقيقتأ مومن به خدا هستند بعيد است كه راضي به دادن چنين نسبت هايي كه هيچ دليلي بر آن نداشته اند، بشوند؛ مگر اينكه ايشان هم مانند بعضي ديگر معتقد باشند اگر كسي از دين خارج گشت شرعأ مجازيم و آزاديم هر نسبت و اتهامي كه لازم بدانيم به او ببنديم كه در اين صورت ارزش كلام و قضاوت ايشان معلوم است كه تا چه حد است .
باري ايشان تا قبل از اينكه رسمأ از طريق جامعه بهايي پذيرفته شوند با هيچ مرد و زني صحبتي نداشته و هيچ كس از حال ايشان مطلع نبوده و رابطه اي برقرار نبوده ، حتي ايشان فرائض بهايي را هم كه در عالم اسلام انجام مي دادند به همين دليل كه آشنا به آداب و سنن رايجه بهايي نبودند، بعضي را به اشتباه كم و زياد مي نمودند؛ چنانكه روزه را 5 روز زودتر از موعد خود يعني از اول ايام الهاء مي گرفتند . خوشان در نوار نحوه ارتباطشان را با بهاييان چنين بيان داشته اند :
« من تا زماني كه خودم بعد از 4 سال علنأ اعلان عمومي ننمودم جامعه بهايي هيچگونه اطلاعي از وضعيت من نداشت؛ تنها در تيمارستان بود كه توسط يك فرد مسلمان كه براي ترك اعتياد به آنجا آمده بود و داراي همسري بهايي بود؛ اين خبر به بهاييان رسيد كه چه نشسته ايد كه عالمي از علماي اسلام بهايي شده و او را به دارالمجانين برده اند كه پس از تحقيق از صداقت من براي آنان، از طرف محفل شيراز نماينده اي جهت ملاقات ( آقاي سرهنگ وحدت ) اعزام شد كه اجازه ندادند با من ملاقات نمايد . اين اولين بهايي بود كه با من مرتبط گشت.»
باري گر چه پرداختن به اظهارات آقاي ذوالانوار و اتهام نارواي ايشان و بررسي همه جوانب اين اتهام در حوصله اين مختصر نيست ، اما در حد اختصار مقايسه واقعيت ماجرا با آنچه كه ايشان در ضمير دارند عبرت آميز و شنيدني است . در اين مقاله نويسنده فكر نكرده كه مخاطبش چه كساني ممكن است باشند و سايت را با جلسات بيكاري پارك و يا قهوه خانه اشتباه گرفته، جايي كه همه گونه حرف و سخن از راست و دروغ و شوخي در اين جمع ها لذت بخش تر است . هيچ فكر نكرده دختري كه از او سخن گفته پشت كامپيوتر است و به او مي خندد. اصولأ دختري كه ايشان از آن نام برده بهايي نبوده ، مسلمان بوده و مهمتر از آن اينكه از نواده هاي شيخ زكرياست كه بهاييان زيادي را به قتل رسانده و از همان زماني كه ايشان هنوز در عالم اسلام و از معممين بودند، خواستگار اين دختر بوده اند. بنابراين گرايش ايشان به آئين بهايي نمي تواند حاصل آشنايي با اين دختر باشد كه بر عكس امتحاني از امتحانات الهي براي ايشان شده؛ زيرا به مجرد اينكه مادر اين دختر مي فهمد كه ازدواج بهاييان بدون رضايت مادر و پدر صورت نمي گيرد ، عليرغم آنكه دختر هم بعدها تحت تأثير شخصيت علمي و روحاني ايشان متحول شده و به آئين بهايي گرويد؛ باز هم مادرش تا 8 سال او را از ازدواج با دخترش محروم ساخت. اين ها يك حقايق ملموس و زنده است و هنوز فاصله زماني زياد نشده تا بشود تاريخ را قلب و تحريف نمود . امور عقلي و فلسفي هم نيست، پس مي توان تحقيق نمود و با چشم ظاهر حقيقت را مشاهده نمود ، شايد به اين نتيجه برسند كه اين حرفها تهمت است و تمام اين صحبت ها و توصيفاتي كه از بهاييان مي كنند به دليل تكرار و گذشت زمان ذهني شان شده و از مقبولات و مسلمات باورهايشان در آمده وحاضر نيستند كوچك ترين احتمالي در بطلان آن بدهند .
ايشان پس از خروج از تيمارستان و تبعيد به طهران چند سالي كه آرامش نسبي يافتند گرفتار انجمن حجتيه گشته و لحظه اي به او امان ندادند و نگذاشتند آب خوش از گلويش پايين رود. پس از ازدواج هم يك سال نگذشت كه انقلاب شد ؛ اگر حرف شما درست بود وايشان به خاطر دختر و اين حرفها حاضر بودند دينشان را از دست بدهند و به قول شما دختري او را از راه به در كرده بود، بعد از انقلاب كه معلوم بود او ديگر چه عاقبتي در انتظارش خواهد بود. در مدتي كه فرصت داشت بلا درنگ دست زن و بچه را مي گرفت و مانند ساير مجرمان به قصد خوش گذراني و خوشي آن گونه كه در ذهن شماست به خارج مي رفت و خود را نجات مي داد؛ اما او چنين نكرد و با اينكه برادرانش و اكثر فاميل در خارج بودند و پاسپورت قبلي آماده داشتند و اصرار دوستان هم براي حفظ جان او بر خروج او بود ، اما او هرگز خود را مخفي ننمود و بر عكس اشتياقش روز به روز بيشتر و شوق به خدمت در وجودش زيادتر شده بود ؛ چنانكه شنيده شد از خانمي به نام خانم دكتر بصاري كه به او تلفن زده و دلسوزي نموده كه اين روزها اوضاع بسيار نابسامان و پر مخاطره است و وضعيت شما هم كه معلوم است ، خواهش نموده بود كه قدري مواظب خويش باشد ، او در پاسخ گفته بود : خانم دكتر ، اين متاع مربوط به من نيست ، متاع جمال مبارك است و بنده امانت دار و فروشنده اين متاع هستم و بايد حفظ امانت كنم ، بنده يك شاهي هم تخفيف نخواهم داد .
و باز چنانچه شنيده شده كه در زندان اوين در سال 68 شايع بوده كه موحد در دست آيت الله گيلاني اسير است و در بين زندانيان اين خبر پخش بوده كه او مثل شير مي غرد و استدلال مي نمايد و فرياد مي زند و آيه الله را به مهاجه و مشاجره كشانده به گونه اي كه آيت الله مزبور متحير مانده كه چه كند آيا ( به نداي وجدانش گوش دهد ) آزادش كند يا ( اوضاع و احوال را در نظر گيرد ) و به زندگي اش پايان دهد ، كه در اين حين خلخالي مي رسد و مي فهمد طعمه خوبي در اينجاست و او را تحويل مي گيرد . الله اعلم ، باري او ايستادگي كرد و مقاومتي سخت از خود بروز داد و سر و جانش را در اين راه گذاشت ، چنانچه خود شما اقرار نموده ايد با اينكه خلخالي به او فرصت داد تا براي نجاتش به اسلام برگردد ولي او نپذيرفت و اين كار را نكرد تا ايمانش، اعتقادش، صداقتش به يافته هايش را به عنوان يك مجتهد مسلم ( به قول خودتان ) بر شماها ثابت كند و به شماها كه از هيچ راهي جز از طريق مشاهدات روشن و سر راست متوجه موضوع نمي شويد، متوجه كند و بار ديگر بفهماند كه آنچه را كه بطلانش را اظهر من الشمس مي دانيد ، اقلأ قابل مطالعه اش بخوانيد.
اگر از مسائل حسي پا را فراتر گذاريم و از قواي عقلي و روحاني كمك بگيريم و لحظه اي انصاف به خرج دهيم و از تأثير و تأثرات موجود در عالم درس بگيريم ، تنها همين حادثه تيمارستان براي شما كافي بود كه به شخصيت روحاني و علمي ايشان توجه نموده ، در نتيجه لحظه اي به خود اجازه ندهيد اين حرفها و سخنان لغو را از قلم جاري سازيد ؛ تأثيراتي كه اين شيخ بزرگوار در هر كجا از خود به جاي گذارده هر كدامش نشانه اي از بزرگواري و كرامت و مقام والاي اوست كه هر انسان عاقلي را از پذيرفتن اين سخنان باز مي دارد . همين مدت كوتاه هم در تيمارستان با هر كس آشنا شده خاطره اي شيرين و به ياد ماندني از خود به جاي گذاشته است . از جمله شخصي به نام دكتر حسن خداشناس هيپنوتيزر بيمارستان رواني مآموريت يافته كه ايشان را هيپنوتيزم كند تا از گذشته ايشان براي بيمارستان كسب اطلاع كند ، با كمتر از 20 دقيقه صحبت با ايشان چنان تحت تأثير قرار مي گيرد كه ديوانه وار با ايجاد حركاتي نا معقول از اطاق خارج مي شود تا جايي كه ايشان شك مي كند مبادا او هم يكي از ديوانگان آنجاست و حال دارد مي رود كه كاري دست خود بدهد ، بلادرنگ به دنبالش مي رود و از او جويا مي شود ، كاشف به عمل آمده كه اين شخص مدتهاست به دنبال مسائل ديني است و هميشه درصدد رفع ابهامات ذهني اش در دين بوده و كسي را پيدا نمي كرده كه پاسخش را بدهد ، گويا اينكه سال ها خود را براي اين جلسه آماده مي كرده . خودش به ايشان گفته بود من بايد تمام مخارج اين بيمارستان را براي تو پرداخت كنم؛ زيرا خداوند به وسيله شخصي كه به عنوان ديوانه او را به بيمارستان آورده اند حقايقي را براي من مكشوف نموده و مشكلاتي را از ذهن من زدوده كه از عهده هيچ هشيار عاقلي تاكنون بر نيامده بود .
باز گفته بود من وقتي تو را به طهران تبعيد كردند ، پيش خود گفتم از شغلم استعفا مي دهم و به طهران مي روم و تمام جاي جاي طهران را مي گردم و اگر شده قدم به قدم خيابان ها را جستجو مي كنم تا ترا پيدا كنم . اين شخص مدتها در طهران هم اطاقي شيخ بود .
نكته دوم ، آقاي ذوالانوار نوشته اند : « در اينكه اون شيخ بهايي بايد اعدام مي شد حرفي نيست چون با اختيار به گمراه نمودن مردم مشغول بوده » در پاسخ به اين اظهار نظر بايد گفت : البته اين خواست و تمايل شماست و مبتني بر تقاليد است اما اگر خداپرست باشيد و به دستور خدا عامل گرديد ، خداوند راه ديگري را به شما تكليف نموده ، «يا ايها الذين آمنوا عليكم انفسكم لا يضركم من ضلّ اذا اهتديتم .» (مائده ،105) نيازي نيست كه به آزار كساني كه فكر مي كنيد شما را گمراه مي كنند بپردازيد وجلوگيري كنيد ، بياييد به خودتان مشغول شويد اگر خود را اصلاح كنيد و در راه حقيقت مستقر باشيد گمراهان قادر نيستند هيچگونه گزندي به شما برسانند.
اين آيه مباركه را ه را به كلي براي آزار انسان ها به بهانه گمراهي و تأثير گذاري از هر نظر بسته است، چه به جهت دلسوزي و چه به جهت سوءاستفاده. يادلسوزان را اطمينان داده است كه ترسي از قدرتمند شدن گمراهان و تأثير گذاري آن ها نداشته باشيد كه [ الباطل يموت بترك ذكره ] باطل با بي اعتنايي به او خودش نابود مي شود. احتياجي به سركوب نمودن شما نيست [للحق دوله و للباطل جوله ] علامت تميز حقيقت از باطل همين است كه او تأثير گذار است ولي باطل تنها جولاني دارد ، چون شعله مي درخشد و خاموش مي شود و حراسي از او نيست، زيرا تأثيراتش زائل شدني است .
و به همين استدلال ، مومن آل فرعون دين داران زمان خود را از آزار به موسي ، مدعي وحي، منع نمود كه خداوند بيان او را براي حبيب خود نقل مي فرمايد . او گفت از دو حال خارج نيست يا اين شخص كه مدعي نبوت است باطل است و دروغ مي گويد يا حق است و راست مي گويد . اگر دروغ بگويد اين دروغ تأثيراتش روي خودش خواهد بود نه روي ما . روي ما تأثيري ندارد ، خودش در اثر دروغ زائل مي شود (ديگر احتياجي با آزار شما و منع شما نيست) اگر راست مي گويد و حق است حق تأثير مي گذارد و انچه گفته است درباره شما متحقق خواهد شد .
براي سود جويان نيز راه را بسته است زيرا امكان استفاده نا صحيح از دين هميشه ممكن بوده و واژه هايي مثل ضلالت و امثال آن وسيله خوبي براي بيرون راندن حريف از ميدان است؛ زيرا غناء ذاتي كلمات الهي و اختصار و كليت آن ها هر عالمي را قادر مي سازد كه بر اساس ميل خود مصداق مورد نظر خود را تعيين كند و بتواند راه را براي استفاده سرشار خود باز كند . لذا آيه مباركه اين طريق را به كلي مسدود فرموده و هشدار داده است كه به فكر اصلاح خودتان باشيد ، شخص گمراه به شما ضرري نمي رساند به شرطي كه شما در راه هدايت و در سبيل حقيقت مانده باشيد .
سومين مطلبي كه در مقاله ايشان است اظهاراتشان راجع به سرنوشت و عاقبت شيخ واقعأ بهايي (اين كلمه اي است كه در عنوان مقاله آمده) است و تأييد ايشان است كه فاش نموده اند خلخالي با يك كلمه كه به ايشان گفته بود به اسلام برگردد و نپذيرفت، او را خوابانده و متكايي روي سرش گذاشت و با يك گلوله به زندگي اش پايان داد و ايشان هم تأييد نموده اند [در اينكه اون شيخ بهايي بايد اعدام مي شدند حرفي نيست] در اين مورد چند نكته را بايد به آقاي ذوالانوار تذكر داد.
نكته اول اينكه اگر واقعأ اين حرف درست باشد ( كه شواهد زيادي هم بر آن هست) اين حقيقتأ يك فاجعه است كه در يك جامعه ديني و روحانيت رخ داده است. جفايي كه در هيچ مكتب و مرامي روا نگشته، هيچ كافري بر هيچ مومني و هيچ مومني بر كافري نپسنديده . اينگونه جفا را جفاكاران عالم به ندرت انجام مي دهند كه عالمي جليل و مجتهدي بنام كه صدها نفر را تربيت نموده و خدمات ارزنده اي از او به جاي مانده، بسياري از نخبگان و حتي فرزانگان و برخي از اعضاء خبرگان در گذشته از شاگردان او بوده اند و مشهور عام و خاص بوده ، حال اينگونه مخفيانه دزديده شود و 25 سال خانواده اش را در تشويش و بي خبري گذارده ، بعد كاشف به عمل آمده (با توضيحات آقاي ذوالانوار) كه حاكم شرع او را به جرم پايداري بر عقيده اش، بدون سؤال و جواب و دليل و حق دفاع، با يك گلوله به زندگي اش خاتمه دهدو هيچ پرونده اي هم از او به جاي نگذارند و حتي قبر او را هم نشان ندهند . حقيقتأ هيچ كلامي نيست كه به ناچار بايد به انچه از قلم جاري مي شود اكتفا كرد و به آقاي ذوالانوار و امثال ايشان كه اين عمل را تأييد مي كنند بايد گفت : اگر اين عالم چنانچه شما فكر مي كنيد بي صاحب بود و اين جهان پهناور ، بي در و پيكر خلق شده بود كه هر كس هر كاري دلش خواست انجام دهد و براي هر كسي ميسر مي بود كه با حق و حقيقت اينگونه درافتد و او را از پاي درآورد و پيروز گردد ، ملعونين و مطرودين و ظالمين سرور پيروزمندان بودند . اما ميبينيم كه اينگونه نيست . بهتر است در اين مورد بيشتر بينديشيد . اين عالم را مدبري است توانا كه هيچ چيز از ديدگان تيز بينش مخفي و پنهان نمي ماند و هيچ قدرتي در مقابل قدرت قاهره اش توان مقابله را ندارد و از هيچ كس حقي ضايع نمي ماند و با حكمت هاي باهره اش همه چيز را لحاظ مي فرمايد . اگر به آيه مباركه « لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتأ بل احياء عند ربهم » كه مكرر مي خوانيد انديشيده بوديد و حداقل مفهوم موت و حيات را فهميده بوديد، مي دانستيد كه حيات اماني كه همه شخصيت و وجود مؤمن است ( اي برادر تو همه انديشه اي ما بقي خود استخوان و ريشه اي ) به گونه اي نيست كه كسي بتواند اين هديه الهي را از كسي بگيرد و ما قتلوه و ما صلبوه ولكن شبه لهم . ايمان داراي قدرت و حيات و حركت و نموي است كه هيچ مماتي او را در پي نيست و روز به روز بر قدرتش افزوده مي شود و احاطه اش بر حيات ظاهري انساني و اين عالم امكان مافوق تصور است . از همه موانع مي گذرد و در قلوب انسان ها حتي فرزندان و خانواده همين مخالفان رسوخ مي كند و سلطنت بر قلوب را كه به مراتب بالاتر از سلطنت ظاهري است، از ان خود مي سازد و پيروز مي گردد.
آخرين مطلب پند و اندرزي است كه ايشان به مسئولين داده به اين صورت :«كنايه از فشارهايي كه مي آورده تا اونو مقدس كنه راستي ما تا به حال از اين كارها كرديم ؟... راستي هر كاري راهي و چاهي داره به خيلي از اين مأمورين امر به معروف بايد گفت مرا به خير تو اميد نيست شر مرسان . يارو يك گناه داره مي كنه تا كافرش نكنند دست بردار نيستن پيامبر چطور با رفتارش از هيچ همه ساخت و ما ...»
اين مطلب قابل قبول و پذيرفتني است، اما نكته اي دقيق در اينجا مطرح است و آن اينكه اين تحول فكري كه تمام اقدامات اين مدت را نفي مي كند به چه قيمتي تمام شده و پس از حصول چه اشتباهات و خطاها و گناههاي نابخشودني فهميده شده و پس از از دست دادن و ضايع نمودن چه امكانات و به هدر دادن چه استعدادها و توان ها و پس از چند سال فرار حاصل گشته . آيا بهتر نبود شما هم مانند اين محقق مظلوم تعصب را كنار مي گذاشتيد و به جستجوي حقيقت مي پرداختيد تا بدون هيچ زحمت و مرارت و بدون طي اين مسير طولاني و پر خرج و پر ضرر همان را كه حالا فهميده ايد از ابتدا و در زمان و موقع خويش از زبان شخصي كه مطرودش نموده و از زادگاه خويش بيرون راندند مي شنيديد.اين بيان زيبا در اسلام براي ما آموزنده است كه فرموده اند « الحكمه ضاله المؤمن » حكمت گم شده مومن است او را در هر كجا و هر كس كه احتمال بدهد جستجو مي كند ، خواه مومن باشد ، خواه كافر ، خواه عالم خواه جاهل . طلاي گم شده را بدون توجه به وضعيت محل و مكان در هر كجا كه احتمال دهندجستجو و كنكاو مي نمايند تا هر چه زودتر به گمشده خود دست يابند . در يك قرن و نيم قبل كسي كه درد اين مملكت را مي شناخت و داروهاي آن را هم تعيين فرموده بود ، عده اي كه وجود او را مزاحم خود مي ديدند، با تبليغات شديد مطرود و منقورش كردند و نفي بلدش نمودند . او رساله اي به جهت دلسوزي و تعلق خاطر به اين آب و خاك و عشق به زادگاه خويش در موضوع راه و رسم اداره امور نوشت و حتي براي اينكه بد نامي او باعث عدم تأثير اين رساله در آگاهي مردم نشود از نوشتن نام خود پرهيز كرد .آن رساله را بخوانيد و ملاحظه نماييد ، تمام يافته هاي شما و اين پند و اندرز جديد شما، مو به مو بهتر و روشن تر از هر بياني در آن رساله مندرج است .
اي كاش حداقل در مورد همين موضوع كه شايد پند داده ايد، اين پند را در ابتدا از اين پزشك دانا شنيده بودند و از اول جلو اين اشتباهات گرفته شده بود كه هر امري در زمان خود محبوب است والا بالاخره آب راه خود را باز مي نمايد . در هر سال هزاران سقا در روز عاشورا به ياد حضرت امام حسين ميليونها تشنه را سيراب مي كنند؛ اما هيچكدام از اين ها به اندازه قطره آبي كه مي بايست در آن موقع به دهان تشنگان كربلا مي ريختند ارزش نداشت . از آن گذشته اين پند و اندرزها وقتي كارساز است كه اندرز دهنده خودش به اندرز خود عامل باشد . ايشان كه چند سطر قبل از اين بيان خوب و اندرز مفيد خودشان صراحتأ كار خلخالي را تأييد كردند و گفته اند اين شيخ بايد اعدام مي شده. معلوم نيست منظورشان از اين همه پند و اندرز چه بوده
......................................................................................
زندگی نامه جناب محمّد موحّد با صدای خود ایشان
http://www.youtube.com/watch?v=lzbXIv8AiG4&feature=sharehttp://www.youtube.com/watch?feature=player_detailpage&v=lzbXIv8AiG4#t=0s .
No comments:
Post a Comment